برای تو می نویسم که بودنت بهار و نبودنت خزانی سرد است .
تویی که تصور حضورت سینه ی بی رنگ کاغذم را نقش سرخ عشق می زند .
در کویر قلبم از تو و برای تو می نویسم .
ای کاش در طلوع چشمان تو زندگی می کردم تا مثل باران هر صبح برایت شعر می سرودم .
آن هنگام زمان را در گوشه ای جا می گذاشتم و به شوق تو اشک می شدم و به صورت مه آلودت می لغزیدم .
ای کاش باد بودم و همه عمر را در عبور می گذراندم تا شاید جاده ای دور هنوز بوی پیراهنت را وقتی از آنجا می گذشتی در خود داشته باشد که مرهمی شود برای تاول های سرگردانیم .
مهربانم ، بیا و یکبار هم که شده از کنار پنجره دلم عبور کن بگذار لبانم عشقت را عاشقانه تر از همیشه های عمر نجوا کند
تویی که در کویر ذهن من همیشه بهاری ...

اگر رویتــ را از من برگردانی، اگر عطر نسیـ ـم مهربانی اتــ را از من دریغ کنی
و اگر لحظه های سربی مرا آفتابی نکنی، من بیهوده ترین آدم روی زمیـ ـن خواهم بود
اعترافــ می کنم که رسـ ـم عاشقی را بجا نیاوره ام
نه اینکه راه و رسمی را بدانم و کوتاهی کرده باشم؛
نه !
به جان این اطلسی ها و اقاقی ها قسـ ـم که هرچه در توان داشته ام رو کرده ام
می دانم که شـ ـان تو بالاتر استــ از آنچه من تقدیـ ـم کرده ام اما ...
عزیزتزینم
از تو می خواهم که این قلیـ ـل را از من بپذیری
راستش را بخواهی چند وقتــ است که می ترسم
دیگر این نامـ ـه ها هم - که پاره های دل مرا حمل می کنند - تو را به شوق نیاورند
مهربانا !
روی خود را برمگردان و همه کوتاهی های مرا ببخش!
:: بازدید از این مطلب : 249
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0